عشق یعنی ...
عشق یعنی لحظههای التهاب ... عشق یعنی لحظههای ناب ناب ؛
عشق یعنی همچو من شیدا شدن ... عشق یعنی قطره و دریا شدن ؛
عشق یعنی دیده بر در دوختن ... عشق یعنی در فراقش سوختن .
اگه
اگه میدونستی انتظار دیدنت چه مجازاتی است
شاید دیگر چشم بر هم نمی گذاشتی
چقدر سخته
چقدر سخته وقتی تو زندان عاشقی گرفتار شدی و ازت پرسیدن جرمت چیه ؟؟؟ بگی : عشق ...
چقدر سخته کادوی تولدت که همیشه کلی واست عزیزه ، بی وفایی باشه ...
چقدر سخته کسی که دلت رو اسیر کرده جواب نگاه عاشقانت رو نده ...
چقدر سخته عاشق کسی باشی که از عشق چیزی نمی دونه ...
ولی سخت تر از همه اینه که تو جاده های عاشقی به تابلوی عبور ممنوع بخوری ...
به همون تابلویی که هزاران قلب عاشق رو پشت خودش نگه داشته ..... عشق ممنوع !!!
ماه و نابینا
نابینا گفت : دوستت دارم .
ماه گفت : تو که مرا نمیبینی ... چگونه مرا دوست داری ؟
نابینا گفت : اگر می دیدم عاشق زیباییت میشدم ... اما اکنون عاشق خودت هستم .
هرگز ...
هرگز دستی را نگیر ، وقتی قصد شکستن قلبش را داری ...
هرگز به چشمانی نگاه نکن ، وقتی قصد دروغ گفتن داری ...
هرگز به کسی نگو که تنها اوست ، وقتی که در ذهنت به دیگری فکر میکنی ...
هرگز قلبی را قفل نکن ، وقتی کلیدش را نداری .
نمی دانم
نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که ... هرگز پاره نشود
بـرچـه گلـی بـنویـسم که ... هـرگز پرپر نشـود
بـر چه دیواری بنویسم که ... هرگز پاک نشود
بـر چه آبـی بنویسم که ... هـرگز گل آلود نشود
و سرانجام
بـر چه قلـبی بنویسم که ... هـرگز سـنگ نشود !!!
مدرسه ی ...
درکلاس محبت پشت نیمکت های صمیمیت درس عشق ودوستی ویکی شدن راآغازکردیم
حال به آخرین درسش رسیدیم
درسیکه خوبست توهم آن رابدانی
عشق باید ورزید به همسفر زندگی و بایدماندگار بود در قلب یاران
پس ... ای دوست! ای مهربان! ای همسفر!
همیشه به یاد تو خواهم بود و هیچ گاه تو را فراموش نخواهم کرد .
کی با اشکای تو یه اسمون ستاره ساخت ... کی بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت
کی بود که با نگاه تو ، خواب و خیال عشق و دید ... کی بود که تنها واسه تو از همه دنیا دل برید
نگو کی بود ، کجایی بود ، اونکه برات دیوونه بود ... رو خط به خط زندگیش از عشق تو نشونه بود
من بودم اونکه دلشو ساده به پای تو گذاشت ... اونکه واسش بودن تو به غیر غم چیزی نداشت
فقط یه بار امتحانش کردم
به من می گفت: آنقدردوستت دارم که اگر بگویی بمیر ، می میرم ... باورم نمی شد...
فقط یک امتحان ساده بود ... به او گفتم بمیر ...
سالهاست در تنهایی به سرمی برم ... کاش امتحانش نمی کردم !!!
کاش ...
کاش قلبم درد تنهایی نداشت ... سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهای آخر تقویم عشق ... حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را ... بی خطر پیمود و قربانی نداشت .
. . . آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد . . . . .
کاش می آمد و از دور تماشا میکرد . . .
حرف آخر -<---- چشم هایت به من آموخت که با آخرین نگاه ، اولین رنج آغاز میشود .
خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از بودن دیگری ناراضی نیست
و
هیچگاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود نمی خواهد
مهربان باش
با شروع هر صبح ... فکر کن تازه به دنیا آمدی ...
مهربان باش و دوست بدار ..... شاید که فردایی نباشد .
پنجره ی چشمای تو وقتی به چشمام وا میشه ... نمیدونی توی وجود من چه غوغایی میشه
لحظه ای که تو با منی ... آتیش به جونم میزنی ... گٌر میگیره روح وتنم ... وقتی که میگی با منی
میدونستی که ...
گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست .
خنده ی آدم ها همیشه از دلخوشی نیست .
گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم مییاره .
یک حرف ساده هم گاهی چقدر غم مییاره.
کاش
کاش آن آینه ای بودم من که به هر صبح تو را می دیدم ... می کشیدم همه اندام تو را در آغوش ...
سر و اندام تو با آنهمه پیچ آنهمه تاب ... آنگه از باغ تنت می چیدم گل صد بوسه ی ناب .
غریبه
آمدی ، چه زیبا ... گفتم دوستت دارم ، چه صادقانه ... پذیرفتی ، چه فریبانه ...
آغوشم برایت باز شد ، چه ابلهانه ... با تو خوش بودم ، چه کودکانه ...
همه چیزم شدی ، چه زود ... به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی ، چه ناجوانمردانه ...
نیازمندت شدم ، چه حقیرانه ... واژهی قریب خداحافظ به میان آمد ، چه بی رحمانه ...
و من سوختم ، چه عاشقانه ...
ولی ..... هنوزم دوستت دارم ، غریبه !!!
جیرجیرک و فیل
جیرجیرک به خرس گفت : عاشقت شدم ... خرس گفت : الان وقت خواب زمستانیه منه ...
وقتی 6 ماه دیگه بیدار شدم اونوقت با هم صحبت میکنیم ... خرس خوابید ...
وقتی بیدار شد جیرجیرک را ندید ... خرس نمیدانست جیرجیرکها 3 روز بیشتر عمر نمیکنند !!!
نگاهم کرد ...
نگاهم کرد ... پنداشتم دوستم دارد ... نگاهم کرد ... در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم ...
نگاهم کرد ... دل به او بستم ... نگاهم کرد ... اما بعدها فهمیدم که فقط نگاهم میکرد !!!
افسوس ...
آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم ...
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم ...
... و بعد ...
برای آنچه از دست رفته آه میکشیم .
یادت باشه
هر گاه خواستی از جاده شب بگذری در این اندیشه مباش که خورشید بر تو بیگاه طلوع کند !!!
شاعر و فزشته
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ...
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته ...
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت ...
فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت ...
خدا گفت : دیگر تمام شد ... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود ...
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود ، زمین برایش کوچک است ... و
فرشته ای که مزه عشق را بچشد ، آسمان برایش کوچک .
آرزو
آرزویم اینست
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد ... نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ...
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی ... عاشق آنکه تو را می خواهد ...
و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه .
حرف آخر <--- اگر بوی گلی را دوست نداری شاخه هایش را نشکن .
اگر دبیر فیزیک بودم بهت ثابت می کردم سوی نگاهت از مرکز قلبم میگذره
اگردبیرشیمی بودم نام تو روتوی قلبم پخش می کردم تامحلولی از محبت شود
اگــر دبـیــر دینــی بــودم می دونستــم کـــه بعـد از خــدا تــو رو میپرستم
اگر دبیر جغرافیا بودم میدونستم خوش آب و هواترین منطقه آغوش توست
و اگر دبیر زبان بودم با زبان بی زبانی می گفتم
I LOVE YOU
معشوقی از عاشقش پرسید...من قشنگم؟ عاشق جواب داد ...نه .
پرسید ... دلش میخواد با اون باشه؟ باز جواب داد ... نه . ....اگه ترکت کنم
گریه میکنی؟ .... نه . معشوق با چشمان پر از اشک می خواست عاشق
رو ترک کنه که اون دست معشوق رو گرفت و گفت: تو قشنگ نیستی
بلکه زیبایی ... من نمیخوام با تو باشم من نیاز دارم با تو باشم ... اگه بری
گریه نمی کنم ... میمیرم
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و
خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن
گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.
آن شاگرد کوچک آلبرت انیشتین بود.
بله شیطان آنجاست که وجود ما از خدا دور میشود تا به شیطان و گناه نزدیکتر شود. مفهوم شیطان را خود ما خلق میکنیم و بستر آن بی خدایی است.